داستا ن کوتاه

هوا سرد بود و مرد آرام سر در لاک خودش فرو برده بود و خیابان را قدم میزد..
- میدونی من خیلی دوست دارمت ولی میدونی که اخلاقت گاهی غیر قابل تحمل میشه!
- میدونم و تو رو اصلاَ سرزنش نمیکنم، حق با توئه.
- آخه بیا یک کم از کله شقیات کم کن، من مثل تو رو نمیتونم پیدا کنم.
- دست خودم که نیست سارا!
افکار درون ذهنش چرخ میزد و انعکاس بیرونیش یا آه بود و یا خنده و گاهی اوقات هم بدو بیراه. ذهنش همیشه بی اختیار یک ترانه را زمزمه میکرد... .
که ناگهان صدای دختر بچه ای توی گوشش زنگ زد.
- سلام، خسته نباشید.
با خودش فکر کرد که عجب دختر با شخصیتی. برگشت که صاحب صدار ا پیدا کند. چشش به چشمان معصوم او افتاد، کنار مادری که روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود و صورتی پشت چادر پنهان. نگاهش را از مادر چرخاند به طرف کودک. چهره ی معصومانه همراه با موهای ژولیدهای که از گوشه ای روسریاش بیرون زده بود.
به هم ریخت مثل همان لحظاتی که از خود بیخود میشد، افکاری در ذهنش چرخ زد و جلوی چشمانش صحنه هایی از بهشت تصویر میشد و میگشت. جویهای روان، درختهای سر به فلک کشیده، قصرهای زیبا، پریچهرههای خندان، چشمهای بی روح. افکار هی چرخ میزد، ولی راهی برای بیرون رفتن پیدا نمیکرد.
آتش گداخته، سرب مذاب، رودخانه های جوشان، آبهای بدبو و کثیف و چشمان معصوم و غرق التماسی که چهره ی آن سوخته بود. افکار هی چرخ میزد ولی راهی برای بیرون رفتن پیدا نمیکرد.
برگشت و از پله های پیتزا فروشی بالا رفت. در را باز کرد. در چهره ی گارسون ترس آمیخته با احترام دیده میشد.
- بفرمائید آقا چی میل دارید؟
برآشفت، به خانواده هایی که داشتند غذا میخوردند نگاه کرد. سرش را برگرداند. زوج جوانی منتظر بودند. یاد برزخ افتاد و انتظار، انتظار، سرش را بالا کرد. نورهای قرمز و سبز و زرد آزارش می داد. دستانش شروع کرد به لرزیدن.
سرش را به سمت سقف بالا گرفت و دور خودش چرخید و هی چرخید. تابلوهایی از جنگلهای زیبا که آتش میگرفتند، همراه با تصویری از سارا که در میان آتش ایستاده بود ولی نمیسوخت. انگار مثل همه ی وقتهایی که عصبانی میشد، انگشتش را روی بینی اش گذاشته بود و از او خواهش میکرد که خشمش را فرو خورد. همه آنها درون فکرش با نورهای قرمز و زرد و سبز آمیخته میشد و میچرخید. کم کم سقف به دو قسمت تقسیم شد، یا سبز میدید و یا قرمز. چشمهایش را بست و سرش را پایین آورد.
- خوشمزه س- دارین حال میکنین، ها، شما نشنیدین دختره دم در حال و احوالتون رو پرسید، ها، بهش نگفتین هیچکدوم خسته نیستین، نه ... .
لرزش تمام وجودش را فرا گرفت. چشمهایش به سیاهی رفت. تصویر سارا جلو آمد و او را در آغوش گرفت، آرام شد.
؛- بشین.
روی صندلی نشست و نگاهی به اطراف انداخت همه مبهوت او را نگاه میکردند، به خودش آمد. سرش را در میان دستهایش گرفت. گارسون با ترس و لرز لیوان آبی را جلوی او گذاشت. بی اعتنا به گارسون در حالت خلسه فرو رفت.
******
- آقا بلند شو، شما باید با ما به کلانتری بیایید.
سرش را بالا گرفت، به سربازی {که} جلویش ایستاده بود نگاه کرد، بلند شد. گارسون داشت برای سرباز دیگر توضیح میداد.
ـ این آقا داشت ما رو می زد، مواظبش باشین، اینا مخل امنیت عمومی جامعه هستند، معلوم نیست این الوات از کجا سر و کله شون پیدا میشه.
به را افتاد و از پیتزا فروشی خارج شد. نور زرد تندی چشمهایش را آزار میداد. چشمهایش را بست.
- سلام خسته نباشید.
و سرباز دست در جیبش کرد و جلوی بساط زن یک سکه 25 تومانی انداخت.
آرش پاکروان

نماز

قرار بود نماز گفتگویی عاشقانه باشد میان من و او. شاید من از همان کودکی نماز میخواندم . نیازم را به  درگاهش می بردم خیلی وقتها هم اصلا دوستش داشتم نه به خاطر خودم.او به من آرامش میداد نه با یک نقش منفعل .خودش به من الهام میداد ودر کلماتی که میگفتم جاری میشد و حضورش را به رخم میکشید.مثل همان زمانی که برای پستان مادر گریه میکردم وشاید هم  زمانی که او تنها کسی بود که صدایم را میشنید وقتی بازیچه هایم را گم میکردم. ۸ ساله ِ۹ساله ... تا اینکه ۱۵ سالم شد .مادرم گفت :پسرم تودیگر بزرگ شدی باید برای تشکر از خدا نماز بخوانی. صبحها با زور مادرم بلند میشدم وضو میگرفتم و کلمات عربی را تند تند تکرار میکردم تا خواب از سرم نپرد... پدرم گفت آفرین پسرم مادرم گفت مرحبا پسر نماز خوان من .قرار بود من برای تشکر از خدا نماز بخوانم  معلم برای تشکر از من سر صف به من جایزه داد .من خوشم آمد .هر روز صبح سر نماز فکرم این بود که مادرم مرا میبیند یا نه و پدرم تلفظ های ثقیل عربی مرا میشنود یا نه!! سر کلاس از معلم  اجازه میگرفتم که نماز اول وقت بخوانم ... من هنوز سالهاست که نماز میخوانم .....

تکرار التهاب لحظه های گناه

و کبوتری که حوالی محله های بی خیالی پرسه میزند

وتردیدی در تاری دید

جای محو پرواز

آسمان به من نمی اندیشد

باشد کبوترم

من میروم وجای خالی من در قاب خیالت

همیشه خواهدت آزرد

وتصویر هرزه گرد من سرگردان در کوچه های التهاب