نماز

قرار بود نماز گفتگویی عاشقانه باشد میان من و او. شاید من از همان کودکی نماز میخواندم . نیازم را به  درگاهش می بردم خیلی وقتها هم اصلا دوستش داشتم نه به خاطر خودم.او به من آرامش میداد نه با یک نقش منفعل .خودش به من الهام میداد ودر کلماتی که میگفتم جاری میشد و حضورش را به رخم میکشید.مثل همان زمانی که برای پستان مادر گریه میکردم وشاید هم  زمانی که او تنها کسی بود که صدایم را میشنید وقتی بازیچه هایم را گم میکردم. ۸ ساله ِ۹ساله ... تا اینکه ۱۵ سالم شد .مادرم گفت :پسرم تودیگر بزرگ شدی باید برای تشکر از خدا نماز بخوانی. صبحها با زور مادرم بلند میشدم وضو میگرفتم و کلمات عربی را تند تند تکرار میکردم تا خواب از سرم نپرد... پدرم گفت آفرین پسرم مادرم گفت مرحبا پسر نماز خوان من .قرار بود من برای تشکر از خدا نماز بخوانم  معلم برای تشکر از من سر صف به من جایزه داد .من خوشم آمد .هر روز صبح سر نماز فکرم این بود که مادرم مرا میبیند یا نه و پدرم تلفظ های ثقیل عربی مرا میشنود یا نه!! سر کلاس از معلم  اجازه میگرفتم که نماز اول وقت بخوانم ... من هنوز سالهاست که نماز میخوانم .....
نظرات 1 + ارسال نظر
سیاورشن دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 11:38 ق.ظ http://blue-eye.blogsky.com

سلام.......... خیلی خوبه..........به منهم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد